.
من وبلاگ نویس نبودم. بالاترین بود که وبلاگ نویسم کرد. یا بهتر بگویم، چند تا از کاربران بالاترین بودند که وبلاگ نویسم کردند. عادت داشتم لینک که میدادم یک پاراگراف هم متن براش مینوشتم. بالاخره قصدم از لینک دادن همین بود دیگه، که نظر های خودم را به بقیه بگم. ولی دوستان یواش یواش با منفی های خودشون من رو به راه راست هدایت کردند، میگفتن اینهائی که مینویسی اینجا اگه اول توی یک وبلاگ بنویسی بعد لینک کنی منفی نخواهیم داد! ماهم همینطوری آروم آروم تمشیت شدیم تا یه روز دیدم ای دل غافل، من هم وبلاگ نویس شدم. اینطوری شد که اومد اینجا و وبلاگ نویس شدم. درست یکسال پیش بود که شروع کردم. ژانویهٔ سال دوهزار و هشت مسیحی. شروعش با بالاترین بود، و ادامه اش هم برای بالاترین بود . . . و حالا، یکسال بعد، تموم شدنش هم برای بالاترینه... قصدم خوندن مرثیه برای بالاترین نیست، چون بالاترین یک ایده است، نمیشه کشتش. ایده مثل ققنوسه، آتیشش که بزنی جوونتر میشه. من ولی ققنوس نیستم. یکبار که بسوزم دیگه تموم شده ام. شاید پاره ای از من بمونه، شاید روزی توی یه قالب دیگه، یه اسم دیگه، یه شکل دیگه حلول کنم و به زندگی ادامه بدم، ولی اون، هرچی باشه و هر کی باشه، دیگه من نخواهد بود، یه نفر دیگه خواهد بود. من تموم شدم و دارم میرم. اینهم آخرین نوشته ام خواهد بود، و تنها دلیل نوشتنم هم این بود که بدون خداحافظی نرفته باشم. نه، دروغ گفتم. یه دلیل دیگه هم داشتم. میخواستم یه فرصت باشه تا قبل از رفتن، قبل از ناپدید شدن، زل بزنم توی چشم شما، توی چشم توئی که داری این کلمه ها رو میخونی، و بگم دوست ایرانی، «دیدی؟». دیدی چطور دوباره جامعه ایران به سنت دیرین نخبه کشی خودش برگشت؟ دیدی چطور باز بهترین و بالاترین خودش رو به دست «فرزندان دلسوز» خودش از بین برد؟ میخواستم توی چشمات زل بزنم و بگم شک نداشته باش. بگم شک نداشته باش که تا زمانی که موتور جامعه مون را وحشت و هراس به کار میاندازه، هراس از آزادی، هراس از افکار تازه و متفاوت و چیزهای همه گیر و مردم پسند، تا اون زمان دوست من هیچ امیدی به خوب شدن بیماری هامون نخواهد بود. من رفتم. رفتم تا نقطه کوچک دیگری بشوم در دل هیچ سیاه بزرگی که مثل یک کوله بار سنگین از خاطرات شرم آگین پشت ایران ما رو خم کرده. ولی میخواستم قبل از رفتن توی چشمات زل بزنم نگاه کنم، شاید بعد از رفتنم خاطره نگاه خیره ام چند لحظه ای باهات بمونه و مجبورت کنه از خودت سئوالای سختی رو بپرسی. خداحافظ دوست من. من میروم و راه را به تو میسپارم. پرواز را به خاطر بسپار . . ..
.
.
.
۱۱ نظر:
من تازه چند هفتهس که مشترک وبلاگت شدم، فکر نمیکنی برای رفتن زوده؟
تو که واقعا خاکستر نشدی که ققنوس بودنت ضروری باشه. همینکه این پست رو نوشتی نشون میده هنوز خاکستر نشدی.
امیدوارم نظرت عوض بشه.
ارادتمند
بامداد
ای بابا
جویا جان کم آوردن ما همان و رسیدن آقای هکر به هدفش همان.
مطمئنا هدف آقای هکر هک دائمی سایت یا از کار انداختن آن نبوده استٰ بلکه هدف اصلیش لطمه زدن به اعتبار و جایگاه آن و البته پراکنده کردن کاربران آن بوده است. حالا ما اگر جا بزنیم خوش خدمتی به ایشان کرده ایم.
این بود نظر من ... خوش بود رفیق من :)
روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو با ادب تمام گفت: -سلام. بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
[...] به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:
-من مسئول گُلمم. من مسئول گُلمم. من مسئول گُلمم....
.
.
.
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
فکر میکنی به همین راحتی میتوانی بروی ... زرشک
http://yarro.blogspot.com/2007/12/blog-post.html
تا به حال چند تا از پست هات حسابی حرصم رو دراورده بود. این پست هم همینطور.[;)]
دلمان تنگ شده بود,خدمت رسیدیم یک احوال پرسی ای چیزی کنیم.جوابش رو وقتی بالاترین راه افتاد همون جا بدهید اگر قابل بودیم :).
فعلا خدافظ.
من همچنان منتظرت هستم. نمی آی؟
دوست من؛
اینکه خسته شده باشی رو کاملاً درک می کنم ... منم بعضی وقت ها خسته می شم و تصمیم می گیرم دیگه ننویسم، دیگه ترجمه نکنم ...
.
من فقط یک بار نظر دادم، قبلاً ولی همیشه می خوندم مطالب رو.
و اگر نظر من برات ارزش داره، می گم بمون و ادامه بده.
برنمی گردی؟
باید برگردی :)
ارسال یک نظر